ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

ایلیا عشق مامان و بابا

نه ماهگی مبارک قند عسلم

سلام عشق مامان و بابا عزیز دلم خدارو هزار مرتبه شکر که نه ماهگی رو هم سپری کردی و روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشی عسلم.   ایلیا جونم نمیدونم چرا الان یه مدته که دیگه لب به غذا نمیزنی و فقط شیر میخوری.منم دیگه اصرار نمیکنم .دوست ندارم اذیت بشی مامان ولی از طرفی هم نگرانتم گلم.الان دیگه بشقابتو میزارم جلوت که خودت برداری و بخوری.کم میخوری ولی خوب از هیچی که بهتره.از وقتی دندون درآوردی اینطوری شدی مامان.   عزیز مامان به جز کلمه های ماما و بابا که قبلا میگفتی الان کلمه های آب و بیا رو هم میگی قربونت برم.     خیلی دوست داری زود راه بری.وای به حال من و بابایی و خونمون وقتی که تو شروع به ر...
9 بهمن 1392

هشت ماهگی مبارک عشقم

سلام عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم.   قربونت برم  خداروشکر که 8 ماهگی رو هم با خوبی و خوشی سپری کردی و خداروهزار مرتبه شکر که سالم و سرحال هستی. عزیزم  دو هفته پیش که بابا جون و مامان جون اومده بودن خونمون من و تو هم با اونا رفتیم .خیلی خوش گذشت.1 هفته موندیم و  مهمونی رفتیم .بعد اینکه برگشتیم خونه خیلی بی قرار بودی و شب ها نمیخوابیدی.15 آذر ظهر بود که بعد غذا داشتم آب میدادم که بخوری یهو یه صدایی به گوشم رسید. عزیییییییییییییییییییییییییییییزم صدای دندونت بود که به لیوان میخورد.قربونت برم من.   بابایی رو صدا زدم و کلی ذوق کردیم.زنگ زدیم به همه گفت...
28 آذر 1392

7 ماهگی مبارک پسر گلم

سلام عشق مامان و بابا.     عزیز دلم  دیگه داری واسه خودت مردی میشی. خداروشکر این ماه هم به خوبی و خوشی سپری شد و شما 7 ماهه شدی و هر روز که میگذره شیطونتر میشی ایلیا جان هفته پیش دور چشمات قرمز شده بود و من و بابایی خیلی نگران شدیم.رفتیم پیش آقای دکتر و بعد آزمایش معلوم شد که یکم  آهن بدنت کمه.ولی دکتر گفت جای نگرانی نیست و اگه روزی 2 بار قطره آهن بخوری خوب میشی و قرمزی چشمات هم حساسیته و مسئله ی مهمی نیست. راستی عزیزم الان دو هفته میشه که کاملا واضح مامان و بابا میگی و تا از پیشت میریم زود صدامون میکنی.قربونت برم.اگه بدونی چه ذوقی میکنیم مامانی.قبلا هم میگفتی ولی زیاد واضح نبود اما الان خیلی شیر...
3 آذر 1392

اسلام علیک یا ابا عبد الله الحسین

  محرم آمد و دلها غمین شد غم و عشق وبلا با هم عجین شد “حسین” آماده، بهر جانفشانی است دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . . “فرا رسیدن ایام عزاداری سید الشهدا بر شما و تمام شیعیان و دلسوختگان و عاشقان “امام حســـین علیه السلام” تسلیت باد.”   سلام پسر نازنینم.امسال اولین محرمیه که پیشمون هستی.البته پارسال محرم هم  یه جورایی بودی. پارسال از امام حسین خواستم تو سالم و سلامت بیای پیشمون و مشکلاتی که داشتیم حل بشه.خدارو شکر تمامی حاجت هایی که داشتم برآورده به خیر شد. امسال بابا جون(بابای مامان) واست یه پیراهن سبز هدیه داد و مامان جون(مامان بابا) واست طبل خریده. ایلی...
17 آبان 1392

6 ماهگی مبارک عشقم

سلام  عسل مامان و بابا. عزیزم ببخشید که فرصت نمیکردم به وبلاگت سر بزنم گلم.سرم یکم شلوغ بود. گل خوشگلم 6 ماهگی رو هم با سلامتی و شادی سپری کردی.خدارو شکر مریض نشدی و هر روز که میگذره شیطون تر و دوست داشتنی تر میشی. عزیزم این ماه 3 روز نتونستم ببوسمت.آخه سرما خورده بودم.نمیدونی اون سه روز چی کشیدم مامانی.نه به خاطر مریضی، به خاطر نبوسیدن تو عسلم. ایلیا جان 30 مهر رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگی.خداروشکر خیلی خوب بود و زیاد گریه نکردی گلم.دیگه تا 1 سالگی خبری از واکسن نیست عزیز دلم.اونجا بهم گفتن وزنت زیاده و باید ببرمت پیش دکتر.ولی آقای دکتر بعد معاینه گفت ماشالله ماشالله سالم و سلامت هستی و فقط توپو...
17 آبان 1392

عزیزم 5 ماهگیت مبارک

سلام عزیز دل مامان و بابا خدارو هزاران مرتبه سپاس که این ماه هم با سلامتی و شادی سپری شد. وقتی بزرگ بشی دلم برای این روزها تنگ میشه.مطمئنم.با هر لبخندی که میزنی انگار دنیارو به من و بابایی میدن. متاسفانه این ماه نتونستیم با خانواده ی بابایی بریم مشهد.ترسیدیم خدایی نکرده مریض بشی.ولی یه گردش کوچولو با خانواده ی خاله جون داشتیم.مامان جون و بابا جون کلی برات سوغاتی آوردن. 30 شهریور رفتیم پیش دکتر.   آقای دکتر واست شربت کلسیم و یه آمپول داد.آخه وزنت ماشالله ماشالله زیاده.دکتر گفت اینارو بخوری استخونات تقویت میشه . ماشالله ماشالله بزنم به تخته وزنت 9/800 کیلو و قدت 70cm شده عسلی مامان. بابایی بهم میگه هیچی نمی...
1 مهر 1392

ایلیا جونم 4 ماهه شد

   سلام پسر عزیز و دلبندم. تو همه ی زندگی مامان هستی عزیزم.وقتی زیاد میخوابی دلم واسه خنده هات تنگ میشه نفس مامان. این ماه هم یه مسافرت 3 روزه داشتیم.یه کوچولو اذیت کردی ولی فدای سرت گلم. 30 مرداد رفتیم واکسن زدیم ولی ایندفعه نسبت به واکسن قبلی حالت بهتر بود البته تا دو روز گریه می کردی.اطراف واکسنتو ویکس زدم و حوله ی گرم گذاشتم .   روز بعد واکسن رفتیم خونه بابا جون.آخه جمعه تولد علی بود.چه زود گذشت.علی 1 ساله شد.چه جیگری شده.   دیگه مامان و بابا رو میشناسی.بغل هرکی بری تا مارو میبینی ورجه وورجه میکنی که بیای بغلمون. خلاصه شیطون شدی عسلی. ماشالله ماشالله بزنم به تخته وزنت 9/200 کیلو شده و...
9 شهريور 1392

ایلیا جونم 3 ماهگیش تموم شد

سلام پسر عزیز و دلبندم. دیروز شما 3 ماهگی رو تموم کردی و وارد 4 ماهگی شدی.خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که تو این 3 ماه مشکلی واست پیش نیومد و با سلامتی این 3 ماه رو سپری کردیم. از خدا میخوام همیشه سالم و سلامت کنارمون باشی.ایلیا جان تو همه ی زندگی من و بابایی هستی. 30 مرداد واکسن داری.واااااااااااااااااااااااای.خداکنه مثل واکسن 2 ماهگیت نباشه. 11 تیرماه رفتیم شمال.اولین مسافرت 3 نفره بود.با اینکه یکم سخت بود ولی خوش گذشت.یکم بزرگتر بشی راخت تر میشه رفت مسافرت.ایشالله 3 نفری همه جا میریم. راستی تا یادم نرفته اینو هم بگم.از بس بهت گفتم بگو بابا الان دست و پا شکسته بابا رو صدا میکنی.زود بگو مامان وگرنه حسودیم میشه.فدات بشم خیلی دوست...
30 تير 1392